سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بى‏نیاز از عذر بودن ارجمندتر تا از روى راستى عذر آوردن . [نهج البلاغه]

یوزارسیف

 
 
یوسف(یکشنبه 87 آذر 10 ساعت 10:7 عصر )
یوسف
اذقال یوسف لابیه یاابت انى راءیت احد عشر کوکبا و الشمس و القمر راءیتهم لى ساجدین .
(سوره یوسف : 4)
همه ماجرا از یک خواب آغاز شد. آرى یک رویاى الهام آمیز.
در میان دوازده پسرى که خداوند به یعقوب عطا کرده یوسف از همه کوچکتر، از همه زیباتر، از همه فرزانه تر و از همه شایسته تر بود.
فرزندان یعقوب از مادران متعددى بوجود آمده و یوسف از مادر خود
((
راحیل )) تنها یک برادر بنام ((بنیامین )) داشت .
امتیازات جسمى و روحى یوسف ، سبب محبوبیت فوق العاده او نزد پدر شده بود و علاوه بر آن ، مادرش
((
راحیل )) که از آغاز مورد علاقه شدید یعقوب بوداینک از دنیا رفته و تنها یادگار آن همسر محبوب ، یوسف و بنیامین بودند .
پدر سالخورده بدون توجه به احساسات سایر فرزندانش به یوسف عشق میورزید و مجنون وار او را مورد احترام و تکریم قرار میداد.
این دلدادگى پدر، از چشم برادران پنهان نمیماند و آتش حسد در دل آنان شعله ور میساخت . آنها خود را بزرگتر، قوى تر و شایسته تر از یوسف میدانستند و در خلوت ، از پدر گله و انتقاد مى کردند و کار پدر را نادرست میدانستند.
رؤ یاى یوسف که حکایت از آینده درخشان و سیادت و سرورى او داشت آتش حسد را شعله ورتر ساخت و آنانرا به اتخاذ تصمیمى عجولانه و نابخردانه وادار کرد.
آنروز بامدادان ، یوسف با چهره گشاده و لبخند زنان نزد پدر آمد و گفت : پدر جان ، خواب خوبى دیدم . میخواهم آنرا برایت بگویم تا تو نیز مانند من خوشحال شوى .
یعقوب پرسید: چه خوابى دیدى ؟
گفت : در خواب دیدم یازده ستاره همراه با ماه و خورشید بر من سجده مى کردند.
پدر که داراى مقام نبوت بود و تعبیر و تفسیرخوابها را خوب میدانست آینده درخشان یوسف رااز آن رؤ یا استنباط کرد و چون روحیه فرزندان خود را میدانست ، با اصرار و تاءکید فراوان از یوسف خواست که خواب خودرابراى برادان نقل نکند، مبادا از روى حسادت توطئه کنند و نقشه نابودى یوسف راطرح نمایند سپس تعبیر خواب او را سربسته برایش بیان کرد و گفت : این خواب نشان میدهد که خداوند ترابرمى گزیند و مقامى عالى و ارجمند بتومیبخشد و امتیازات مادى و معنوى بتو ارزانى میدارد. علم و فهم و تفسیر رؤ یا بتو میاموزد و همانگونه که نعمت خود را بطور کامل به پدرانت ،ابراهیم و اسحاق عطاکرد بتو و خاندان یعقوب عطا خواهد کرد.
یعقوب ازلابلاى آن رؤ یا، پیامبرى فرزندش یوسف ، سلطنت و فرمانروائى او و همچنین سرورى و سیادت او بر خاندان یعقوب را پیش بینى کرد. چیزى که بهیچوجه براى برادران یوسف خوش آیند نبود و بهمین جهت تاءکید کرد که این رؤ یا رابراى برادرانت بازگو مکن .
دانسته نیست که آیا برادران از ماجراى خواب یوسف آگاه شدندیا نه ؟ ولى احساس خصمانه آنها، آنقدر ریشه دار و عمیق بود که براى اجراى یک توطئه خطرناک نیازى به اطلاع یافتن بر آن خواب نبود.
در یکى از جلسات خانوادگى ، که برادران از هر درى سخن میگفتند، موضوع محبوبیت یوسف و برادرش بنیامین نزد یعقوب بمیان آمد.
یکى از آنها گفت : اشتباه بزرگى دامنگیر پدر ما شده . او برادر کوچک و نوجوان ما را بر ما مقدم میدارد، در حالیکه ما جوانانى برازنده ، توانا و پرقدرت هستیم . او به نیرو و حمایت ما نیازمند است و مائیم که در همه زمینه ها پشتیبان و حامى نیرومند او هستیم .
دیگرى گفت : ما باید منشاء این اشتباه پدر را از میان برداریم . بیائید دست بدست هم بدهیم و با یک نقشه دقیق و ماهرانه یوسف را از پدر بگیریم . ما باید به زندگى یوسف خاتمه دهیم و یا او را بشهر ودیارى دور دست تبعید کنیم که در دسترس پدر نباشد و در نتیجه او را فراموش کند و تمام توجهش ‍ بما باشد.
یکى از برادران که عاقلانه تر فکر میکرد و احتمالا قلبى مهربانتر داشت گفت :
یوسف را نکشید، زیرا قتل نفس ، آنهم قتل برادر، که هیچ گناهى جز محبوبیت نزد پدر ندارد، کارى زشت و غیر قابل قبول است . حالا که شما تصمیم گرفته اید بلائى برسر یوسف بیاورید، من پیشنهاد میکنم : یوسف را در چاهى که در مسیر کاروانها است بیاندازید تا کاروانیان او را با خود ببرند و دیگر نام و نشانى از او باقى نماند. با این تدبیر شما بدون خونریزى و جنایت بهدف خود دست خواهید یافت .
این پیشنهاد را همه پذیرفتند و براى اجراى این تؤ طئه شوم دست بکار شدند.
یوسف را چگونه از پدر جدا کنند؟
برادران یوسف ، باهم نزد پدر آمدند و لحنى احترام آمیز و دوستانه گفتند: پدر جان چه دلیلى دارد که تو ما را نسبت به یوسف امین نمیدانى ؟مگر از ما تا کنون رفتار بدى نسبت به او دیده اى ؟ او برادر ماست و ما همچون جان شیرین او را دوست داریم . اجازه بده فردا همراه ما بصحرا بیاید. از هواى آزاد استفاده کند. از مناظر زیباى طبیعت لذت ببرد. بدود، بازى کند، میوه و غذا بخورد و ما هم با تمام وجود مراقب او و نگهبان او خواهیم بود.
شاید برادران این سخنانرا زمانى با پدر در میان گذاشتند که یوسف نیز حضور داشت ، تا آن نوجوان پر شور نیز تحریک شود و براى جلب موافقت پدر با آنها هماواز گردد.
پدر سالخورده در محذور عجیبى قرار گرفته بود. جواب فرزندانش را جه بگوید؟ پیشنهاد آنانرا بپذیرد و به آنها اعتماد کند؟ دلش راضى نمیشود. به آنها جواب رد بدهد، وضع از آنچه هست بدتر میشود و حسادت و دشمنى آنها با یوسف شدت میابد. بدینجهت بدنبال یافتن عذرى برآمد تا فرزندان خود را قانع کند و از بردن یوسف منصرف سازد.
گفت : عزیزان من ، چرا فکر بد به ذهن خود راه میدهید؟ من هرگز نسبت به شما بدبین نیستم و در امین بودن شما تردیدى ندارم ولى چه کنم ، یوسف به جان من بسته است ، طاقت دورى او را ندارم . اگر از من جدا شود، غم و اندوه مرا فرو میگیرد و از آن مهم تر، یوسف کودک است و صحرا جولانگاه درندگان . از آن میترسم که شما لحظه اى از او غافل شوید و در همان لحظه ، گرگى به او حمله کند و او را از پاى درآورد و براى همیشه مرا داغدار و آشفته خاطر سازد.
برادران گفتند: پدرجان این ترس تو بى مورد است . جاى نگرانى نیست ما خود یک لشکریم . همه ما پهلوان و پرتوان و قدرتمندیم . کدام گرگ به خود اجازه میدهد به ما نزدیک شود یا به ربودن یکى از ما طمع کند؟ از طرف دیگر اگر چنین حادثه اى پیش آید، آبرو و حیثیت ما در جامعه خدشه دار میشود. مردم ما را تحقیر میکنند و دیگر نمیتوانیم سر بلند کنیم و در میان مردم زندگى آبرومندى داشته باشیم . نه ، هرگز چنین چنین اتفاقى نمیافتد و ما سلامت یوسف را از دل و جان تضمین میکنیم .
یعقوب در مقابل اصرار فرزندان ، چاره اى جز تسلیم ندید و با پیشنهادشان موافقت کرد. روز بعد برادران براى یک سفر تفریحى یکروزه آماده شدند و یوسف را نیز از پدر گرفتند و براه افتادند. پدر پیر تا دروازه شهر آنها را بدرقه کرد و درباره یوسف سفارشها نمود. در آنجا براى آخرین بار یوسفش را بوسید و در حالیکه قطرات اشک ازدیدگانش فرو میریخت ، از آنها جدا شد.
آنها بسوى صحرا براه افتادند و یعقوب ایستاده بود و با نگاههاى حسرت بارش ، آنها را دنبال میکرد.
برادران تا زمانى که پدر را میدید، یوسف را احترام و تکریم کردند و از هیچگونه اظهار محبتى دریغ نداشتند، ولى وقتى دور شدند و از دید پدر خارج گشتند، بى مهریها آغاز شد و عقده هاى چندین و چند ساله مجال بروز یافت . او را بر زمین افکندند. آزارش کردند. به هر کدام پناه مى برد، جز شکنجه و خشونت چیزى دریافت نمیکرد.
اشگها، ناله ها و استمدادهاى یوسف بى نتیجه بود. در آنحال ناگهان یوسف به خنده افتاد. اشگ و لبخند؟! برادران به حیرت افتادند. علت خنده اش را پرسیدند گفت :
یکروز که در کنار پدر بودم و غرق در بوسه هاى مهرآمیز او، شماها دسته جمعى ، درست مثل امروز، وارد شدید. من نگاهى به اندامهاى برازنده ، سینه هاى سطبر و بازوهاى تواناى شما کردم . بفکرم رسید که با داشتن چنین برادران
نیرومند و توانائى ، هیچ دشمنى توانائى آزار مرا نخواهد داشت .
و امروز...
آرى امروز همانها که مى پنداشتم پناهگاه من خواهند بود، خود دشمن منند و کسانیکه آنانرا شبان دلسوز و مهربان و قدرتمند تصور میکردم ، امروز گرگ منند. آیا جاى خنده نیست ؟
خنده و گریه یوسف ، تغییرى در وضع نداد. تصمیم برادران قطعى و تغییرناپذیر بود. او را کنار چاه آبى که کاروانیان از آن آب بر میداشتند بردند و طنابى به کمر او بستند و به اعماق چاه فرستادند. هنوز یوسف به انتهاى چاه نریسده بود، برادران تصمیم گرفتند پیراهن او را بعنوان سند با خود نزد پدر ببرند تا سخن آنانرا باور کند.
دگر باره او را بالا کشیدند و پیراهنش را از تنش در آوردند. آنچه التماس کرد که مرا برهنه نکنید، اعتنا نکردند و با خشونت ، پیراهن را از او گرفتند و دگر باره او را در چاه سرازیر کردند.
در کنار آب چاه ، سکوئى بود. یوسف روى آن سکو نشست و برادران نیز پس از اجراء نقشه خود از چاه دور شدند.
یوسف تنها ماند، تاریکى و محیط وحشت آور چاه براى آن نوجوان نازپرورده غم انگیز و ناراحت کننده بود ولى ناگهان یک الهام غیبى ، قلب او را روشن و آرام کرد.
سروش آسمانى ، در دل یوسف ندا در داد:
اى یوسف ، آزرده خاطر و اندوهگین مباش . تو تنها نیستى . تو بى پشت و پناه نیستى . آنکس که مهر تو را در دل پدر افکند، آنکس که برادرانت را از کشتن تو منصرف ساخت ، ترا نگهدارى خواهد کرد. دوران سختى چاه پایان خواهد رسید. دیگر باره عزت و اقتدار خواهى یافت و این برادران سنگدل و حسود در برابر عظمت تو بخاک خواهند افتاد و تو جنایات امروزشان را قدرتمندانه به آنها خواهى گفت و غرق در شرمندگى و خجلشان خواهى کرد.
این الهام درونى ، آنچنان یوسف را مطمئن و آرام ساخت که گوئى هم اکنون در آغوش گرم پدر و غرق نوازشها و بوسه هاى او است .
هنوز برادران از منطقه دور نشده بودند که کاروانى از راه رسید. کاروانیان به سوى مصر مى رفتند و براى برداشتن آب ، در آن نقطه فرود آمدند.
یکى از کاروانیان ، کنار چاه آمد و دلو بزرگى را بدرون چاه فرستاد و پس از لحظه اى بخیال اینکه دلو پر از آب شده ، آنرا بالا کشید. اما بجاى آب نو جوانى زیبا و جذاب را درون دلو دید. کاروانیان مقدم او را گرامى داشتند و از دیدار او بسى خوشحال شدند.
برادران که از دور، همه چیز را زیر نظر داشتند، خود را به آنجا رساندند و گفتند: این نوجوان برده فرارى ما است که ما در جستجوى او بوده ایم . در همانحال آهسته به گوش یوسف خواندند که اگر خود را معرفى کند و لب به تکذیب سخن آنان بگشاید کشته خواهد شد.
کاروانیان که مهر یوسف در دلشان افتاده بود، ببرادران گفتند: این غلام را بما بفروشید. برادران موافقت کردند و او را به قیمتى بسیار ارزان به یکى از متقاضیان فروختند.
کاروان بسوى مصر رهسپار شد و برادران با خیال آسوده بسوى خانه بازگشتند. آنها دیگر از جانب یوسف نگرانى نداشتند و تنها فکرى که آنانرا تحت فشار قرار مى داد ملاقات پدر و پاسخگوئى او بود.
باید طورى صحنه سازى کنند که پدر، دروغشان را راست پندارد و سخنشان را بپذیرد. بنابراین پیراهن یوسف را با کشتن حیوانى ، خون آلود ساختند و باقیمانده روز را در صحرا ماندند که شب فرا رسد و در تاریکى شب تشخیص حرکات چهره آنها براى پدر قابل تشخیص نباشد و از سوئى دیگر، دیر آمدن آنها پدر را نگران کند و او را آماده شنیدن آن خبر دردناک سازد.
شبانگاه در حالى که پیراهن خون آلود یوسف در دستشان بود، گریه کنان بخانه بازگشتند. یعقوب که از دیر آمدنشان نگران و پریشان شده بود و گریه و شیون آنها بر نگرانیش افزوده بود با عجله پرسید: یوسف کجا است ؟ چرا گریه میکنید؟ حرف بزنید.
گفتند پدرجان ، بصحرا رفتیم ، به گشت و گذار پرداختیم . تفریح کردیم . چه روز خوشى بود. اما افسوس و هزار افسوس ، ما مسابقه دویدن ترتیب دادیم و چون یوسف کوچک بود و نمیتوانست در مسابقه شرکت کند، براى حفظ اثاث و اموالمان او را نزد آنها گذاشتیم . درست در همان زمان که ما از او دور شدیم ، گرگى درنده که در کمین بود، باو حمله کرد و او را خورد. اینهم پیراهن خون آلود او، سند صدق گفتار ما است . گرچه میدانیم که تو حرف ما را باور نخواهى کرد و ما را در حفظ و نگهدارى یوسف متهم خواهى ساخت .
یعقوب آه سردى کشید و پیراهن یوسف را گرفت ، آنرا بوسید و بوئید و در حالیکه اشگ در چشمش حلقه زده بود گفت : چه گرگ عجیبى بوده ؟ یوسف مرا پاره کرده ولى به پیراهن او آسسیبى نرسانیده است . برادران متوجه اشتباه بزرگ خود شدند که پیراهن را سالم با خود آورده اند، اما دیگر دیر شده بود و راهى براى جبران اشتباه باقى نمانده بود.
یعقوب از همین نشانى ، به توطئه شوم فرزندانش پى برده بود و گفت : یوسف مرا گرگ نخورده بلکه عقده هاى درونى شما و نفس اماره شیطان طبیعت شما دست بدست هم دادند و کارى بس زشت و ناروا را در چشم شما پسندیده و زیبا جلوه دادند و با برادر کوچک خود کردید آنچه را کردید.
سپس آهى کشید و بى هوش روى زمین افتاد. برادران سخت به وحشت افتادند و آه و ناله سر دادند که واى برما، هم برادر خود رااز دست دادیم و هم پدر پیر خود را کشتیم .
واى برما، جواب خدا را چه خواهیم داد؟ آنشب را پدر در بیهوشى و فرزندانش در آه و ناله و نگرانى گذراندند. سحرگاهان که نسیم حیات بخش ‍ صبح بر چهره یعقوب وزید، بهوش آمد و نگاهى باطراف خود کرد و تصمیم قاطع خود را براى صبر و شکیبائى اعلام داشت و گفت : قلم قضاء پروردگار، سرنوشتى براى من و پسر عزیزم یوسف رقم زده است . من در برابر آن صبر خواهم کرد. صبرى زیبا و دلپذیر. صبرى بدون شکوه و شکایت و براى تحمل این فاجعه دردناک ، از خداوند کمک خواهم گرفت و او مرا یارى خواهدکرد.
تاریخ میگوید: یعقوب به تصمیم خود عمل کرد و در تمام سالهاى جدائى و فراق ، صبرى زیبا از خود به نمایش گذاشت و جز قطرات اشگ که منافاتى با صبر ندارد، گاه و بیگاه از دیده اش فرو میریخت ، سخنى که نشان از ناسپساسى داشته باشد از او شنیده نشد






بازدیدهای امروز: 11  بازدید

بازدیدهای دیروز:2  بازدید

مجموع بازدیدها: 2815  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «