سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با خاموش بودن بسیار ، وقار پدیدار شود و با دادن داد دوستان فراوان گردند و با بخشش بزرگى قدر آشکار گردد و با فروتنى نعمت تمام و پایدار ، و با تحمل رنجها سرورى به دست آید و به عدالت کردن دشمن از پا در آید . و با بردبارى برابر بى خرد ، یاران بسیار یابد . [نهج البلاغه]

یوزارسیف

 
 
برادران یوسف در مصر(یکشنبه 87 آذر 10 ساعت 10:13 عصر )
برادران یوسف در مصر
و جاءاخوة یوسف و فدخلوا علیه فعرفهم و هم له منکرون
(سوره یوسف : 60)
وجود غله فراوان در مصر، ساکنان مناطق دیگر را روانه آن دیار کرد.
یوسف نیز با کمال بزرگوارى همه را مورد عنایت خود قرار میداد و آذوقه در اختیارشان میگذاشت .
فلسطین نیز از قحطى در امان نماند و فرزندان یعقوب بجز بنیامین با اشاره پدر، براى تهیه آذوقه رهسپار مصر شدند. کارگزاران یوسف به وى اطلاع دادند که ده نفر از فلسطین آمدند و درخواست خرید آذوقه دارند. یوسف آنانرا به حضور پذیرفت . آرى ، برادرانش بودند. همه را شناخت ولى بدلیل گذشتن دهها سال و تغییر چهره یوسف و عظمت مقام او، برادران او را نشناختند.
یوسف بدون اینکه خود را معرفى کند از آنها خواست تا شرح حال خود را بیان کنند. گفتند: ما فرزندان یعقوب ، پیامبر خدا و نواده حضرت ابراهیم خلیل هستیم . پدرى سالخورده و از پا افتاده داریم که غمى جانکاه در دل و جانش سایه افکنده و دیده حهان بینش را تاریک کرده است .
یوسف علت غم یعقوب را جویا شد. گفتند: ما دوازده برادر بودیم . روزى براى گردش و تفریح به صحرا رفتیم و از برادر کوچک خود که یوسف نام داشت و مورد علاقه شدید پدرمان بود غافل شدیم . گرگى درنده به او حمله کرد و او را درید و پدر در غم از دست دادن او، چشمان خود را از دست داد.
یوسف گفت : شما گفتید دوازده برادر بودید. یکى از شما را گرگ خورده ولى اکنون مى بینم که اکنون ده نفر بیش نیستید. پس یازدهمى شما چه شده ؟ گفتند: او با یوسف از یک مادر بودند و ما از مادران دیگر.
پدرمان ، بعداز یوسف به او دل بسته و در این سفر او را نزد خود نگه داشته است .
یوسف دستور داد غله کافى در اختیار آنها گذاشتند ولى تاءکید کرد که در سفر بعدى آن برادرتان را با خود بیاورید، تا هم صدق گفتار شما معلوم شود و هم سهمیه بیشترى از غله دریافت کنید و این راهم بدانید که اگر او را نیاورید سهمیه اى از غله بشما داده نخواهد شد و دیگر نزد من نیائید.
گفتند: بعید میدانیم پدرمان با فرستادن او موافقت کند ولى ما کوشش ‍ میکنیم که او را راضى کنیم که برادر کوچکمان بینامین را در سفر آینده با خود بیاوریم .
بارهاى غله بر شتران فرزندان یعقوب قرار گرفت و بدستور یوسف ، بهائى که براى خرید غله پرداخته بودند، مخفیانه در داخل بارهایشان قرار داده شد تا هم اعتمادشان جلب شود و هم براى تهیه پول معطل نمانند و هر چه زودتر بمصر بازگردند.
برادران ، با خوشحالى تمام به وطن بازگشتند و به دیدار پدر شتافتند. پدر از دیدارشان مسرور و از آوردن غله و تاءمین آذوقه خانواده اش خوشحال شد ولى بلافاصله خبر نگران کننده اى را باو رساندند که :
پدر جان ! عزیز مصر ما را از دریافت آذوقه در آینده محروم ساخت و تحویل غله را مشروط به حضور بنیامین در جمع ما قرار داد. اجازه بده برادر کوچکمان بنیامین نیز با ما بیاید و ما هم در حفظ و نگهدارى او کوشش ‍ خواهیم کرد.
یعقوب گفت : میگوئید همانگونه که در مورد برادرش یوسف بشما اعتماد کردم و او را بشما سپردم ، در این مورد هم بشما اعتماد کنم ؟! چه اعتمادى ؟ شما نمیتوانید حافظ کسى باشید ولى خداوند حافظ و ارحم الرحمین است .
وقتى بارها را گشودند، و در میان آنها، بهاى پرداختى خود را که به آنها برگردانده شده بود، یافتند با خوشحالى فریاد زدند:
پدر، ما به کمال مطلوب خود رسیده ایم . عزیز مصر نه تنها به ما آذوقه داده که بهاى پرداختى ما را هم محرمانه ، بطوریکه ما خجالت زده نشویم ، بما مسترد داشته است ، این هم شاهد دیگرى بر صدق گفتار ما است .
بیا و با مسافرت فرزندت بینامین موافقت کن . سفرى دیگر به مصر برویم . آذوقه مورداحتیاج خانواده مانرا بدست آوریم و یک سهم اضافى هم بنام او دریافت کنیم و ما قول میدهیم در حفظ و حراست او نهایت دقت را بکار بندیم .
یعقوب گفت : هرگز، هرگز او را با شما نمیفرستم مگر اینکه یک وثیقه مطمئن و تعهد شرعى بمن بسپارید که او را با خودتان برگردانید، مگر اینکه یک حادثه اجتناب ناپذیر پیش آید و از شما در برابر آن ، کارى ساخته نباشد.
برادران آنچه پدر میخواست انجام داد و وثیقه مورد نظر او را در اختیارش ‍ گذاشتند. یعقوب هنگام عهد و پیمان فرزندان ، خدا را وکیل و شاهد و ناظر آن تعهد نامه قرار داد و سپس موافقت خود را با سفر بنیامین اعلام کرد.
فرزندان یعقوب ، سفر خود را در حالى آغاز کردند که برادر کوچکشان بنیامین هم در بین آنها بود. بنیامین رابطه گرمى با برادران نداشت و آنانرا در مورد گمشدن برادر عزیزش یوسف گناهکار میداست . برادران نیز نظر خوشى با او نداشتند، زیرا او هم مانند یوسف ، مورد علاقه خاص پدر بود و در حقیقت جاى خالى یوسف را او پر کرده و آنانرا از رسیدن بهدفى که از گمشدن یوسف داشند محروم ساخت .
هنگام حرکت بسوى مصر، پدر آنها را بدرقه کرد و سفارشات مورد نظرش را در هر مسئله اى بگوش آنها خواند و توصیه کرد که در هنگام داخل شدن بمصر، همگى از یک دروازه و همزمان وارد نشوید، بلکه بصورت پراکنده از دروازه هاى مختلف قدم بشهر بگذارید.
اگر یازده برادر، همه نیرومند و توانا، همه جوان و شاداب ، آنهم از کشورى بیگانه یکباره وارد شهر شوند، توجه مردم و ماءموران دولتى را بسوى خود جلب میکنند و سوءظن آنها برانگیخته میشود که مبادا اینان جاسوسان ، خرابکاران یا راهزنانى باشند که بعنوان خرید گندم براى مقاصد شومى وارد شده باشند و در نتیجه براى آنها مشکلى پیش آورند.
از طرف دیگر اگر چه آنها یوسف نیستند ولى برادران یوسفند، از برازندگى و زیبائى خانواگى بهره مندند و ممکن است مورد چشم و نظر حسودان واقع شوند و آسیبى ببینند.
فاصله طولانى فلسطین و مصر بپایان رسید و همانگونه که پدر توصیه کرده بود، از دروازه هاى مختلف قدم بشهر گذاشتند و بحضور عزیز مصر، یوسف که بى صبرانه در انتظار بازگشت آنان بود، باز یافتند.
یوسف دستور پذیرائى آنها را صادر کرد. لحظه اى بعد سینى هاى غذا را بمجلس آوردند و برادران هر کدام با برادر مادرى خود در کنار یک سینى نشستند.
بنیامین تنها ماند. یوسف پرسید: تو چرا با برادرانت همغذا نمیشوى ؟ اشک در چشمان بنیامین حلقه زد و گفت : من یک برادر از مادر خود داشتم و سخت به او دلبسته بودم ، اینها او را بصحرا بردند و شب هنگام که برگشتند گفتند: گرگ او را خورده و سالها است که در فراق او افسرده و عزادارم .
یوسف گفت : اینک من هم تنها هستم . بیا من و تو با هم همغذا میشویم که تنها نباشى . مراسم صرف غذا با این ترتیب پایان یافت .
شب هنگام براى استراحت ، به هر کدام از برادران ، با برادر مادریش در اطاق جداگانه اى جاى داد و باز هم بنیامین تنها ماند و یوسف او را به اطاق مخصوص خود برد.
اینجا بود که یوسف پرده از ماجرا برگرفت و گفت : من برادر تو یوسفم . غمها را فراموش کن و لباس عزا و ماتم از تن در آور و از رفتار ناشایسته برادران اندوهگین مباش .
شبى بسیار دلپذیر و لذت بخش بود. دو برادر که سالها در آرزوى دیدار یکدیگر بودند، کنار هم قرار داشتند. از هر درى سخن گفتند و از هر چه دوست داشتند گفتگو کردند.
یوسف گفت : فردا برادرانت بسوى وطن برمیگردند. میل دارى تو نزد من بمانى ؟ گفت : من بسیار مایلم ولى برادران بدون من نمیروند، زیرا به پدر تعهد داده اند که بدون من برنگردند. گفت : آسوده خاطر باش . من ترتیب کار را خواهم داد.
براى یوسف آسان ، بلکه علاقه مند بود هر چه زودتر خود را معرفى کند و پدر را از غم و اندوه نجات دهد، ولى هنوز امتحانات الهى در مورد یعقوب و فرزندانش بپایان نرسیده و مراحلى دیگر از این آزمایش سخت باقیمانده است تا مراتب صبر، استقامت ، رضا و تسلیم آنان آشکار گردد و هنوز یوسف که جز بفرمان خداوند کارى انجام نمیدهد، اجازه معرفى خود را نیافته است .







بازدیدهای امروز: 1  بازدید

بازدیدهای دیروز:2  بازدید

مجموع بازدیدها: 2786  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «